قضاوت زود

قضاوت زود

 

توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سرحرف را باز کنم.

 

ـ تو که برای خدا می جنگی، حیف نیس نماز نخونی…

 

لبخندی و گفت:یادم می دی نماز خوندن رو!

 

ـ بلد نیستی!؟

 

ـ نه، تا حالا نخوندم!

 

همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.

 

توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش رابا من خواند.دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم.هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد.

 

آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد…


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 9:23 ] [ N ] [ ]